7 ماه و نیمگی و دخمل گلم
عزیزه دلم این روزه انقدر شیرین شدی که هر چی بگم کم گفتم . خنده هات به من و بابایی امید زندگی میده فدات شم.
دیشب یه اتفاقی افتاد که کلی ذوق زدم کردم . دیشب بابایی پیش ما نبود و من و شما با هم تنها بودیم چند روزی یا بهتر بگم چند هفته ایی میشه با شما دست دسی و سر سری کار میکنم اما انگار نه انگار دخمل ما فقط نگاه میکنه و میخنده . تا دیشب که تا بهت گفتم دس دسی شروع کردی دستاتو به هم کوبیدن و خندیدن اگه بدونی چه ذوقی کردم مامانی عشق کردم هی بهت میگفتم دس دسی و تو اون دستای کوچولوتو میزدی بهم و میخندیدی انقدر ذوق کردم نرسیدم عکس بندازم فدات شم .
بعدش حوصلت سر رفت گفتم چه بازی کنیم با هم رفتم چند تا ورق از اتاق اوردم یه سرش و دادم دست تو یه سرشم دست خودم تا ورق پاره شد شروع کردی از ته دل خندیدن منم که دیدم خوشت اومده تند تند ورقارو دادم دستت و پارشون کردی انقدر خوشگل واسم میخندیدی که نگو اینم عکس ورق بازیمون :
البته بماند که ساعت 2 شب بود و شما تازه بازیت گرفته بود .
دخمل من جدیدا با اسباب بازیاش یه نیم ساعتی بازی میکنه ولی زودی خسته میشه و میخواد از مبلا و میز تلویزیون بالا بره :
از این نی نی خیلی خوشت نمیاد هی میزنیش بیچاررو :
امروز صبح بابایی از سر کار که اومد بربری تازه گرفته بود با جیگر بخوریم تورم نشوندیم رو صندلی بار به روش بابایی که یه بالش میزاره پشتت یه تیکه بربری دادم دستت با اینکه خیلی دوست داشتی ولی جیغ میزدی برا جیگرا منم یه تیکه جیگر دادم دستت تند تند شروع کردی به خوردن نمیدونی چقدر من و بابایی عشق کردیم دختر گلممممممممممممممممممممم
قربون دستای کوچولوت برم من نوش جونتتتتتتتتتتتت مامانی .
عاشقتیمممممممممممممممممممممممممممممممممممم