فسقلی چهار سال و نیمه ی ما
روزا داره میگذره مامان ، بزرگ شدی . منم با تو بزرگ شدم دیگه اون مامان که با گریه هات هول میشد و پا به پات گریه میکرد وجود نداره الان محکم تر شدم صبور تر شدم اومدنت منم بزرگ کرد .تازگیا فقط به فکر آیندتم چیزی اذیتت کنه دیوونه میشم همه میگن زیادی حساس شدم ولی اونا حس منو. بهت نمیدونن من از تموم دنیا هیچ کس و هیچ چیز و به اندازه ی تو دوست ندارم تویی که تمام زندگیمو دارم میزارم که با بهترین امکانات بزرگ شی .مامان جدیدن یکم از دختر دست گلش دوره میره سر کار ولی تو طبق معمول خانومی میکنی و با شرایطم کنار میای، اصلن میدونستی منطقی ترین دختر روی زمین و من دارم؟ باهات حرف زدم و کلی باهات درددل کردم متوجه شدی دلم برای کار کردن چقدر تنگ شده بهم گفتی برو سر کار ولی زود بیا نمیدونی آنیسا چه حس خوبیه بعد از چهار سال دوباره برم سر کاری که دوست دارم . میبینی داریم باهم زندگی و تجربه میکنیم برای هر دومون اولش سخت بود ولی الان کلی خوشحالیم جمعه هام فقط مال دخترمه .
راستش هنوز با مهدکودک رفتنت نتونستم کنار بیام هنوز میترسم تورو دست غریبه بسپرم احساس میکنم هیچ کس نمیتونه مثل من و دو تا مامان بزرگا ازت نگه داری کنه برا همین یکم از خودم دلگیرم باید با خودم کنار بیام تا توعم زودتر وارد اجتماع بشی و دوستای جدید پیدا کنی همونطوری که تو منو درک میکنی منم وظیفمه درکت کنم برای همین ازاول مهر میزارمت مهد کودک .
این روزا شاید شبیه هم بگذره ولی من از تک تک ثانیه هاش راضیم از سر کار به شوق دیدنت میام خونه بازی میکنیم ،پارک میریم ،دعوا میکنیم ، آشتی میکنیم ولی هر چیزی که بشه شبا تو بغلم همیشه قبل از خواب برات قصه مامانی و تعریف میکنم که عاشق دخترشه هر شب تو گوشت یه عالمه دوست دارم میگم و دنیای من تو اون وقتی که میگی مامان قد آسمونا دوست دارم خلاصه میشه .
دوست دارم و این حس همیشگیه