شهر کتاب و پارک و دکتر
امروز بعد از ظهر بردمت برای چکاب ماهانت عزیزم . دکترت خیلییییییییییییی راضی بود خدارو شکر گفت فعلا لازم نیست براش غذا شروع کنین تا ماه دیگه ولی من چون عاشق غذا دادن به توام گفت حریره بادوم و فرنی اشکال نداره. فطره آهنتم شروع کرد گل من. حالا سره وقت جدول رشدت و از روز اول تا الان برات مینویسم .
بعدشم با بابایی رفتیم شهر کتاب . ماشین و که پارک کردیم یه پارک اونجا بود هوس کردیم یه کم قدم بزنیم بعد بریم شهر کتاب توام انقدر ذوق کرده بودی از دیدن فواره ها که نگو . هر کاری کردم نتونستم ازت عکس بندازم همش به فوارهها نگاه میکردی .
اینم عکست تو پارک که همش حواست به فواره ها بود :
بعدشم رفتیم شهر کتاب من برای شما 3 تا کتاب خریدم ایناهاش :
انقدر لالایی های خوشگلی توش داره دوتاشو مینویسم برات :
لا لا گل بادوم
نمیگیره دلم آروم
آخه باباتو رنجوندم
شدم یک کفتر بی بوم
هوا ابری شده سرده
نمیبینی چه حیرونم ؟
اگه الان بیاد از راه
به اون میگم پشیمونم
لالا لالا گل لیمو
مامان چشم و مامان ابرو
مامان با برق چشمونش
بابارو میکنه جادو
بابا خوب میدونه مامان
توی چشماش چیا داره
میشه جادوی این چشما
به جای نه . میگه آرهههههههههههههه
خیلیییییییییییییییییی باحالن
توی این هاگیر واگیر تو شهر کتاب نمیدونم یه دفعه تو این موجود و از کجا پیداش کردی صافم بردی تو دهنت برگشتم دیدمت میخواستم قورتت بدم سریع از دستت گرفتم ولی قبلش یه عکس ازت گرفتم