عشق ما آنیساعشق ما آنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

♥♥آنیسا فسقلی♥♥

خاطره زایمان

1391/2/23 16:53
نویسنده : سمیرا
13,798 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی بعد از 2 ماه میخوام خاطره زایمانم و برات تعریف کنم :

اول بگم من از روز اول که فهمیدم تورو دارم گفتم میخوام نی نی رو طبیعی به دنیا بیارم . نمیدونم چرا ولی اصلا تمیترسیدم و دایم برا بابایی از مزایای طبیعی میگفتم و اونم راضیه راضی بود تا ماه نهم . 40 هفته گذشت هر روز که از خواب پا میشدم به خودم میگفتم یعنی ممکنه امروز نی نی بیاد با کوچکترین دردیکه حس میکردم خوشحال میشدم به خودم میگفتم که دیگه وقت اومدنته . اما شما انگار نه انگار مامانی شد هفته 41 تو هنوزم نیومده بودی . دیگه واقعا افسردگی گرفته بودم همش گریه میکردم . بیچاره بابایی خیلی مارو تحمل کرد مامانی . خلاصه اینکه ما رفتیم تو هفته 42 بازم نه . دیگه یه شب شاکی شدم با گریه به بابایی گفتم من دیگه خسته شدم باید بریم سزارین کنم اونم قبول کرد ولی من تازه باید میرفتم دنبال دکتر آخه من از اول بیمارستان میلاد میرفتم و اونجا فقط نی نی باید طبیعی بیاد مگه تو مواقع خاص

یعنی من و بابایی تو هفته 42 تازه راه افتادیم تو خیابون دنبال یه دکتر بگردیم . یه خانوم دکتر بود که من ماهای اول میرفتم پیش اون همسایمون بود رفتم پیش اون .خانم دکتر آقایی انقدر ماه و مهربون بود که نگو انقدر پشیمون بودم که از اول تا آخر پیشش نرفتم که نگوووووووووووو . اونم تا مدارکم و دید گفت 3 روز دیگه ساعت 7 صبح بیمارستان باش یعنی 25 اسفند 1390 . من اصلا باورم نمیشد که تکلیفم روشن شده باشه انقدر خوشحال بودم که نگو . اومدم پیش بابایی و نامه بیمارستان و نشونش دادم . خوشحال اومدیم خونه با هم سفره 7 سین و چیدیم و حسابی تو این دو روزه خوش گذروندیم .

روز موعود

مامانی تا صبح نخوابیدم انقدر دلشوره داشتم داشتم میمردم .10000000000 بار ساک بیمارستان و چک کردم تا چیزی کم نزاشته باشم . ساعت 6 بیدار شدم یه آرایش کردم بابایی هم 6.5 بیدار شد و باهم رفتیم دنبال نسرین جون (مامان بابایی) بعدشم رفتیم دنبال مامانی . بابایی ( مامان بابای من ) همه نشستیم تو ماشین رفتیم سمت بیمارستان . رسیدیم اونجا من نشستم تا بابایی کارای بیمارستان و بکنه بعد فرستادن منو بالا نمیدونستم دیگه بابایی اینارو نمیبینم خدافظی نکردم :(((((((((

اونجا لباسامو عوض کردم . رفتم رو تخت خوابیدم دیدم یه خانمی اومد موبایلمو داد بهم گفت شوهرت میخواد باهات حرف بزنه انقدر خودمو نگه داشم که گریه نکنم . احساس میکردم خیلیییی تنهام . بعد همون خانومه بهم گفت خیالت راحت داشتی میرفتی اتاق عمل میگم شوهرت بیاد بالا ببینتت . کارامو کردن ساعت 8.45 دقیقه بود اومدن گفتن دکترت اومده باید بریم اتاق عمل تا از در اومدم بیرون دیدم همه دم در اتاق عملن بابایی ازم عکس انداخت و بوسم کرد خدافظی کردیم .

رفتم تو اتاق عمل رنگم عین گچ شده بود تا خانوم دکتر و دیدم انقدر مهربون بود یه کم آروم شدم . یه دکتر بیهوشی اومد و ازم پرسید میخوام بیهوش  بشم یا بی حس ؟ خانوم دکترمم قبلش مخمو زده بود که بی حسی خیلی بهتره . منم بی حسی رو انتخاب کردم که زود زود ببینمت .

وقتی بی حس شدم . خانوم دکتر کارشو شروع کرد فقط داشتم از استرس میمردم اگرنه درد نداشتم یه خانومیم داشت فیلم میگرفت لحظه به دنیا اومدن شمارو . که یه دفعه صدای گریه شما اومد داشتم از خوشحالی بال در میاوردم . تورو بهم نشون دادن . این طوری بود که خدا فرشته کوچولوی منو بهم هدیه داد . باورم نمیشد تو مال مانی . اونی که 9 ماه تو شکمم اون لقدارو میزد تو بودی .عاشقت شدم

شما تو بیمارستان کسری کرج ساعت 9.15 صبح . با وزن : 3.930   و   قد 53 سانت پا به این دنیا گذاشتی عشق من .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (27)

مبین فرفری
23 اردیبهشت 91 17:10
سلام عزیزم مبارک باشه خواهر منم نی نی شو جمعه گذشته تو بیمارستان کرج کسرا بدنیا آورد خیلی راضی بود
مبین فرفری
23 اردیبهشت 91 17:15
راستی عکس یکی از نگهبانای بیمارستانو گذاشتم بیاببین
نایسل
23 اردیبهشت 91 18:03
زن بودن مثل ققنوس بودن است ؛ هي آتش مي گيري و باز نا اميد نمي شوي .. ، و از خاكسترت زن متولد مي شود .. . زن قداست دارد .. ، براي با او بودن بايد مرد بود ..، نه نر !! نفس تازه كن بانو .. "روزت مبارك
نایسل
23 اردیبهشت 91 18:04
وای چه لحظه های قشنگی عزیزز دلم
مامان نفس طلایی
23 اردیبهشت 91 20:11
اخی چه حس زیبایی
مامان آتین
23 اردیبهشت 91 22:11
ممنون عزیزمممممممممم لطف داری من لینکت کردم
مامان آتین
23 اردیبهشت 91 22:16
خاطره زایمانتو خوندم عزیزم. امیدوارم همیشه در کنار این فسقلی خوردنی و بابای خوبش ، خوش باشین راستی ماشالله قد و وزنشم عالی بوده براش اسپند دود کن گلم
مریم مامان نخودچی
24 اردیبهشت 91 8:35
نازی قربونت برم... انشاا... هزاران سال با لبی خندون و تن سالم کنار هم باشید...
نایسل
24 اردیبهشت 91 11:14
نه جیگرممم من از این شانسا ندارم
مامان فينگيل
24 اردیبهشت 91 11:31
نميدونم چرا هر وقت زايمان کسي رو ميخونم اشکم در مياد يه حس عجيب... مخصوصا موقع خداحافظي از همسر و رفتن به اتاق عمل خداروشکر که ني ني صحيح و سالم اومد پيشت گلم
نرگسی
24 اردیبهشت 91 11:35
آخییییییییییی عزیز دلممممممممم ..
مامان دخملی
24 اردیبهشت 91 12:41
سلام عزیزم الهی وای من غصه ام گرفته واسه زایمان نمیدونم چی کار کنم
مامان مانی
24 اردیبهشت 91 14:13
چقد خوب که لحضه بدنیا اومدنش رو دیدی من بیهوشی کامل بودم اما لحضه ای که مانی بدنیا اومد رو فیلم گرفتم یعنی به یکی از پرستارها دوربین دادم که فیلم بگیره لحضه تولد رو همش هم نگاه می کنمش خیلی لحضه شیرینیه دوستم
مامان نفس طلایی
24 اردیبهشت 91 18:24
مامان ساقی و محمد
25 اردیبهشت 91 0:32
سلام.چه دخمل نازی دارین؟
مامان بهی
25 اردیبهشت 91 14:23
وااااااااای خوش بحالت اون لحظه های خوب با تمام وجود حس کردی
مامان ماهان نفسی
25 اردیبهشت 91 18:07
سلام سمیرا جون عزیزم میبینی چه حس قشنگی الهی فدای دخمل نازت برم بلا چقدر سفید و لپ سرخی بوده عین ماهان من خدا برات حفظش کنه خوب شد تو میلاد زایمان نکردی منو کشتن بعد از 12 ساعت درد طبیعی دلشون به رحم امد و سزارینم کردن
ادی
25 اردیبهشت 91 23:17
وایییییییییییییییییییییییییییییی انیسا جونم چه خوشمله . خدا حفظش کنه. چه عجب اومدی سمیرا.
ادی
25 اردیبهشت 91 23:21
سمیرا کرجی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//منم کرجم. میگفتی میاومدم بیمارستان دیدنت
مریم مامان ستایش
26 اردیبهشت 91 20:39
خداروشکر که مشکلی واستون پیش نیومده.ماشالله چه درشتم بوده عسل خانوم.
سیما
27 اردیبهشت 91 14:14
الهی بگردم واقعا دارم واسه اون لحظه که منم صدای گریه ی نینیمو بشنوم ثانیه شماری میکنم ایشالا با قدم هاش واستون خیرو برکت بیاره و تا همیشه در کنارتون باشه
مامان دينا
30 اردیبهشت 91 19:08
واي عزيزم هيچي مثل روز زايمان وبه دنيا آوردن فرشته هاي كوچيك تو ذهن مادر نميمونه خاطره زايمان خودم برام تداعي شد
عمه/خاله زهرا
10 خرداد 91 0:32
چه خوشمل بودو تپل مپل ماشاالله چه نازه شما چطور اون صحنه های عجیبو تونستی ببینی یاندیدی؟
مامان ابوالفضل
10 خرداد 91 17:25
سلام سلام سلام وبلاگ قشنگی داری یاد خاطره ی زایمان خودم افتادم منم بیمارستان کسری زایمان کردم همیشه شاد باشی
نگار
6 تیر 91 12:40
عزیزم وقتی داشتم می خوندم یاد خودم افتادمو کلی گریه کردم . البته دختر من حدود 15 سال پیش بدنیا اومده ها ولی....ممنونم عزیزم
مریم
13 آذر 91 21:55
خیلی قشنگ احساست رو نوشتی کلی گریه کردم
علی
28 خرداد 93 15:46
با سلام لطف میکنید شماره تماس یا آدرس خانم دکتر رو واسم ایمیل کنید با تشکر و آرزوی سلامتی برای شما و فرزندتان