خاطره زایمان
مامانی بعد از 2 ماه میخوام خاطره زایمانم و برات تعریف کنم :
اول بگم من از روز اول که فهمیدم تورو دارم گفتم میخوام نی نی رو طبیعی به دنیا بیارم . نمیدونم چرا ولی اصلا تمیترسیدم و دایم برا بابایی از مزایای طبیعی میگفتم و اونم راضیه راضی بود تا ماه نهم . 40 هفته گذشت هر روز که از خواب پا میشدم به خودم میگفتم یعنی ممکنه امروز نی نی بیاد با کوچکترین دردیکه حس میکردم خوشحال میشدم به خودم میگفتم که دیگه وقت اومدنته . اما شما انگار نه انگار مامانی شد هفته 41 تو هنوزم نیومده بودی . دیگه واقعا افسردگی گرفته بودم همش گریه میکردم . بیچاره بابایی خیلی مارو تحمل کرد مامانی . خلاصه اینکه ما رفتیم تو هفته 42 بازم نه . دیگه یه شب شاکی شدم با گریه به بابایی گفتم من دیگه خسته شدم باید بریم سزارین کنم اونم قبول کرد ولی من تازه باید میرفتم دنبال دکتر آخه من از اول بیمارستان میلاد میرفتم و اونجا فقط نی نی باید طبیعی بیاد مگه تو مواقع خاص
یعنی من و بابایی تو هفته 42 تازه راه افتادیم تو خیابون دنبال یه دکتر بگردیم . یه خانوم دکتر بود که من ماهای اول میرفتم پیش اون همسایمون بود رفتم پیش اون .خانم دکتر آقایی انقدر ماه و مهربون بود که نگو انقدر پشیمون بودم که از اول تا آخر پیشش نرفتم که نگوووووووووووو . اونم تا مدارکم و دید گفت 3 روز دیگه ساعت 7 صبح بیمارستان باش یعنی 25 اسفند 1390 . من اصلا باورم نمیشد که تکلیفم روشن شده باشه انقدر خوشحال بودم که نگو . اومدم پیش بابایی و نامه بیمارستان و نشونش دادم . خوشحال اومدیم خونه با هم سفره 7 سین و چیدیم و حسابی تو این دو روزه خوش گذروندیم .
روز موعود
مامانی تا صبح نخوابیدم انقدر دلشوره داشتم داشتم میمردم .10000000000 بار ساک بیمارستان و چک کردم تا چیزی کم نزاشته باشم . ساعت 6 بیدار شدم یه آرایش کردم بابایی هم 6.5 بیدار شد و باهم رفتیم دنبال نسرین جون (مامان بابایی) بعدشم رفتیم دنبال مامانی . بابایی ( مامان بابای من ) همه نشستیم تو ماشین رفتیم سمت بیمارستان . رسیدیم اونجا من نشستم تا بابایی کارای بیمارستان و بکنه بعد فرستادن منو بالا نمیدونستم دیگه بابایی اینارو نمیبینم خدافظی نکردم :(((((((((
اونجا لباسامو عوض کردم . رفتم رو تخت خوابیدم دیدم یه خانمی اومد موبایلمو داد بهم گفت شوهرت میخواد باهات حرف بزنه انقدر خودمو نگه داشم که گریه نکنم . احساس میکردم خیلیییی تنهام . بعد همون خانومه بهم گفت خیالت راحت داشتی میرفتی اتاق عمل میگم شوهرت بیاد بالا ببینتت . کارامو کردن ساعت 8.45 دقیقه بود اومدن گفتن دکترت اومده باید بریم اتاق عمل تا از در اومدم بیرون دیدم همه دم در اتاق عملن بابایی ازم عکس انداخت و بوسم کرد خدافظی کردیم .
رفتم تو اتاق عمل رنگم عین گچ شده بود تا خانوم دکتر و دیدم انقدر مهربون بود یه کم آروم شدم . یه دکتر بیهوشی اومد و ازم پرسید میخوام بیهوش بشم یا بی حس ؟ خانوم دکترمم قبلش مخمو زده بود که بی حسی خیلی بهتره . منم بی حسی رو انتخاب کردم که زود زود ببینمت .
وقتی بی حس شدم . خانوم دکتر کارشو شروع کرد فقط داشتم از استرس میمردم اگرنه درد نداشتم یه خانومیم داشت فیلم میگرفت لحظه به دنیا اومدن شمارو . که یه دفعه صدای گریه شما اومد داشتم از خوشحالی بال در میاوردم . تورو بهم نشون دادن . این طوری بود که خدا فرشته کوچولوی منو بهم هدیه داد . باورم نمیشد تو مال مانی . اونی که 9 ماه تو شکمم اون لقدارو میزد تو بودی .عاشقت شدم
شما تو بیمارستان کسری کرج ساعت 9.15 صبح . با وزن : 3.930 و قد 53 سانت پا به این دنیا گذاشتی عشق من .