سفر شمال شهریور 1392
سلام دخمل مامان
دخترم فکر کنم باید برای تو یه کتاب سفرنامه بنویسم عزیزه دلم انقدر که ما همش هوس مسافرت میکنیم . سه شنبه صبح با عمه گلریزت و عمو رضا راه افتادیم سمت شمال پیش دوستامون تو نور . تو راه دخترم انقدر ماه و مهربون بودی که نگو اصلا اذیت نکردی یا خواب بودی یا داشتی بازی میکردی . خیلیییییییییی هوا خوب بود شمال ولی یکم جاده شلوغ بود .تو راه تو سیاه بیشه عمو رضا هوس جیگر کرد منم کلی استقبال کردم برای همین پیاده شدیم جیگر خوردیم وای که چقدررررررررررر هوا خوب بود مه اومده بود تا روی زمین و یکمم خنک بود .
توام کلی جیگر خوردی فدات شم و از هوا لذت بردی . اینم عکسای سیاه بیشه تو پیش عمه گلریزت :
اونجا سی دی اتو برده بودم همش داشتی یا تو بالکت یا تو خونه سی دی هاتو نگاه میکردی عزیزم :
اونجا یه پرده بود آنیسا عاشق بود یه ساعت یه ساعت باهاش بازی میکرد .دیگه داشت کنده میشد که ما اومدیم :
اینم دریا رفتن دختری با باباش آنیسا عاشق دریا بود تا میدید پشت سر هم میگفت آب آب . بارونم میزد میگفت آّب آب و میخندید .کلا یه جا رفته بودیم که برای آنیسا همش پر از آب و خوش گذرونی بود . بابا موقع رفتن برات یه اسبابا بازی خرید که یه فرقون بود و بیلچه و چند تا قالب برای ماسه بازی عاشقش شده بودی همش داشتی با ماسه ها بازی میکردی . البته منم خیلی از قالباش خوشم میومد :
آنیسا و عمو رضا و دریا . عمو رضا خیلیییییییییییی باهات بازی میکرد و همیشه میبردتت لب آب و سرگرمت میکرد برای همین تو این سفر از عمو به عمو جون ارتقا مقام داد پیش شما . همش بهش میگفتی عمو دون عمو دون البته گاهیم میگفتی دایی دون:
این خرچنگرم با اون قالبا ساختم چقدر خوششششششششگله تازه ماهی و قلعه هم داشت کل ساحل و کرده بودیم خرچنگ و ماهی ما انقدر کیف میداد . بزرگترا بیشتر بازی کردن با اسباب بازیت :
راستی یه خبر مهم طلسم شکست و من بلاخره تورو برم آتلیه . اونم کجا بابلسر . آخه جریان داره این آتلیه رفتن دوست های خانوادگی بابا اینا تو بابلسر آتلیه داشتن و من کاراشونو دیده بودم و همش به ما اصرار میکردن بیاین بابلسر از آنیسا عکس بندازیم . دیگه همگی یه روز رفتیم بابلسر و دخترم کلی عکس خوشگل ازش گرفتیم تا آماده شه برات میزارم اینجا خانوم خوشگل من .
5 شنبه برگشتیم سمت شمال اما هر چی خوش گذشت از دماغم در اومد صبح 5 شنبه ساعت 8 از خواب که بیدار شدم دیدم بدنت داره از تب میسوزه یه گوله آتیش بودی انقدر تب داشتی که نگو . بله آب بازی زیاد کار دستمون داده بود . زودی بابارو بیدار کردیمت و رسوندیمت دکتر 38 درجه تب داشتی . دکتر گفت سرما خوردی و برات دارو نوشت تا بعد از ظهر مرتب داروهاتو دادم اما انقدر بی حال بودی که نگو خلاصه راه افتادیم سمت کرج . تبت تو ماشین رفت بالاتر اما اصلا گریه نمیکردی همش تو بغلم خواب بودی و با اون چشای معصومت بهم نگه میکردی . بمیرم برات مامان دلم کبابا میشد . انقدر جاده شلوغ بود که 8 ساعت تو راه برگشت بودیم دیگه رسیدیم نزدیک کرج تبت خیلی بالا رفته بود . دم بیمارستان تخصصی کودکان تو جاده چالوس وایسادیم و شما رو بردیم پیش دکتر تا گفتن 39 درجه تب داره زدم زیر گریه دیگه دلم طاقت نیورد . دکتر دیدت گفت ببر خونه پاشویش کن . رسیدیم خونه کلی پاشویت کردم و آب بازی کردیم با هم بلاخره خوب شدی و تبت اومد پایین . اصلا طاقت مریضیتو ندارم آنیسا خیلی اذیت میشم هم من هم بابا . پیمان تا اینجا از غصه هیچی نگفت توام میرفتی تو بغلش سرتو میزاشتی رو شونش همش میگفت بمیرم برات بابایی چرا مریض شدی ؟
خلاصه خیلی روز آخری سخت گذشت . اما الان خدارو شکر خوب خوبی و داری طبق معمول شیطونی میکنی . خداروشکر خدارو صد هزار مرتبه شکر . خدا همه نی نی ها رو برای مادر پدرشون صحیح و سالم و سلامت نگه داره . مریضی بچه خیلی سخته جیگر آدم کباب میشه براش .
ببخشید مامانی که کم مواظبت بودم که مریض شدی اشتباه از من بود کلی به خاطرش عذاب وجدان دارم .
اینم از خاطرات شمالمو . اما کلا سفر خوبی بود دو روز اول واقعا به هممون خوش گذشت . تا عکسات آماده شه میام اینجا برات میزارم دخترم
عاشق ترین مامان بابای دنیا
میخوام اسم وبلاگتو عوض کنم . اما هنوز دو دلم بچه ها نظر میدین ؟
میخوام بزارم عاشق ترین مامان بابای دنیا