عشق ما آنیساعشق ما آنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

♥♥آنیسا فسقلی♥♥

جشن دندونی دخملم

سلامممممممممم بلاخره دخترم یه جشن دندونی گرفت و یه جشن دندونی خوشگل براش گرفتم . خودم که راضی بودم جای همگی خالی کلی خوش گذشت .اینم عکساش اول تزیینات  : این کارتای گیفتی بود که دادم به مهمونا برا یادگاری : اینم گیفتایی بود  که خودم با هزار زحمت با مامانی درست کردیم و دادیم به مهمونا . همه کلی عاشقش شده بودن : اینم تزیینات که همرو خودم طراحیشون کرده بودم : نمای کلی خونه : اینم کیک دخملی که من خیلی ازش راضی نبودم ولی همه میگفتن خوشگله : این الویه دندونی که بابایی میگفت اصلا شبیه دندون نیست :) اینم آش دندونی عشقم : دخترم مانکن شده همه ازش عکس مینداختن : عشق من ب...
19 آذر 1391

رفتیم شمال آذر ماه 91

وایییییییییییی چقدر بهمون خوش گذشت ایندفعه شمال با وجود تو عشق من .فردای روز دندونیست با بابا و خاله ستاره و خاله ساناز رفتیم بابلسر به سمت خونه مانی اینا دوست مامانی بابایی . انقدر دختر ماهی بودی که نگو . گذاشتی تا میخوایم بهمون خوش بگذره و یه عالمه خانوم بودی و اصلا اذیتمون نکردییییی .دوست دارم عشق من . روز اول مانی گفت بریم یه جای دیدنی . بهشهر عباس آباد ما 8 صبح بیدار شدیم و 9 از خونه در اومدیم شما تا اونجا تو ماشین خواب بودی راهش یکم طولانی بود تا رسیدیم رفتیم اول سمت یه رستوران یه چیزی بخوریم همه حسابی گشنه بودیم شما هم سر حال تا تونستی تو رستوران شیطونی کردی : اینم عکسای عباس آباد واقعااااااااااااااا قشنگ بودددددددددددددددددد....
19 آذر 1391

آنیسا دندون در اورد هووووووووووووووووورا

دخترم بلاخره دندونش در اومد موقع نذری دادن تو عاشورا دیدم وقتی بهش غذا میدم یکم لثش زبره انقدر ذوق کردم. فرداش دیگه قشنگ یه مروارید سفید خوشگل تو دهن دخملم پیدا شد .91/9/6 اولین دندون آنیسام در اومد دوست دارم آنیساممممممممم درگیر گرفتن یه جشن کوچیک (برای اینکه محرمه ) برا دندونیشم . زودی میام عکساشو میزارمممممممم دوستون دارم خاله هااااااااااااااا بووووووووووووووووووووس
8 آذر 1391

تولد 8 ماهگی و خونه عمو مهدی و سرما خوردگی

عزیزه دلم 8 ماهگیت مبارک باشه باورم نمیشه تو کوچولوی ناز انقدر زود داری بزرگ میشی . الهی فدات شم مامانی که هر چی بزرگتر میشی شیرین تر و خواستنی تر میشی و من و بابا یی و بیشتر عاشق خودت میکنی نفسم . خیلی دوست داریم خیلییییییییییی زیاددددددددددددددددددد دیشب با هم رفتیم خونه عمو مهدی اینا و تو انقدر بازی کردی که نگو و اصلا مامان و اذیت نکردی و با خاله مهلا خیلی بهت خوش گذشت عسلم.اینم عکس مهمونی رفتن دخملی : یک اینکه شما خواب بودی موقع رفتن و ما هر چی صبر کردیم شما بیدار نشدی برا همین با همون لباس خونه بردیمت مهمونی :) الهی فدات شم که همینجوریم خوردنیی تو : دخترمرفته تو سبد رختای خاله مهلاش : اینجا مهر و پیدا کردی و خ...
28 آبان 1391

یه روز خوب پاییزی

مامانی امروز صبح که از خواب پاشدیم بابایی از سره کار اومد گفتم دلم گرفته . گفت برنامه پیک نیک بزارم ؟ منم کلی استقبال کردم , زودی حاظر شدیم زنگ زدیم به عمو محمد باغ و باهاش هماهنگ کردیم و با خاله ستاره و خاله مریم دوستای مامان و دو تا دختر نازززززززززز خاله مریم آیدیس و آترین رفتیم سمت باغ. الهی فدات شم از دیدن اون همه برگ انقدر ذوق کرده بودی که نگووووووووووووو.اصلا مامانی و اذیت نکردی یه عالمه با نی نی خاله مریمم بازی کردی فقط من نگران بودم چون هوا یه نمه سرد شده بود اینم عکسات فدات شم اینجا بغل آیدیس جون بودی ولی گویا خیلی از تو بغل بودن راضی نیستی: مامان ببین برگا چه خوشگلن من عاشق پاییزم : اینجام بغل عمو محمدی : &nb...
22 آبان 1391

عکس های 7 ماهگی

عزیزه دلم امروز اومدم یه سری از عکس هایی که خیلی دوسشون دارم برات بزارم شیرین عسل من عشقم خیلییییییییییییییی ددری شدی تا میخوایم بریم بیرون یا لباس بیرون میپوشیم شروع میکنی خندیدن و پشت سر هم دد دد گفتن . تا میایمم تو خونه لب ور میچینی و گریه میکنی اینجا با بابایی بعد از طهر گذاشتیمت تو کالسکه بردیمت پارک سر کوچه مامان بزرگت اینا ولی تا رسیدیم شما خوابت برد : اینجا دخملم داره میره مهمونی خونه باباییش دختر شیطون من عاشق تلفن و تا چشم من و دور میبینه خودشو میرسونه به تلفن و شروع میکنه به خوردنش : وقتیم مچش و میگیرم و میگم مامانی داری چیکار میکنی اینجوری سر من گول میماله که برش ندارم : وقتی آنیسا صبح از خواب بیدا...
19 آبان 1391

7 ماه و نیمگی و دخمل گلم

عزیزه دلم این روزه انقدر شیرین شدی که هر چی بگم کم گفتم . خنده هات به من و بابایی امید زندگی میده فدات شم. دیشب یه اتفاقی افتاد که کلی ذوق زدم کردم . دیشب بابایی پیش ما نبود و من و شما با هم تنها بودیم چند روزی یا بهتر بگم چند هفته ایی میشه با شما دست دسی و سر سری کار میکنم اما انگار نه انگار دخمل ما فقط نگاه میکنه و میخنده . تا دیشب که تا بهت گفتم دس دسی شروع کردی دستاتو به هم کوبیدن و خندیدن اگه بدونی چه ذوقی کردم مامانی عشق کردم هی بهت میگفتم دس دسی و تو اون دستای کوچولوتو میزدی بهم و میخندیدی انقدر ذوق کردم نرسیدم عکس بندازم فدات شم . بعدش حوصلت سر رفت گفتم چه بازی کنیم با هم رفتم چند تا ورق از اتاق اوردم یه سرش و دادم دست تو یه سرشم...
9 آبان 1391