عشق ما آنیساعشق ما آنیسا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

♥♥آنیسا فسقلی♥♥

کتاب و لاک و جشن بادی و عروسکی آنیسا

مامانی دیروز با بابایی رفته بودیم بازار روز اونجا یه استند کتاب بود از اونجایی که من همش دوست داشتم برات کتاب بخرم بردمت دم استند و گذاشتم خودت به سلیقه خودت کتابارو برداری هرکدوم و روش دست میزاشتی برات بر میداشتم نمیدونی چقدر ذوق کرده بودی و دست و پا میزدی . اینم اولین کتابای دختر گلم که خودش انتخابشون کرده : راستی دیروز رفتم مغازه سر کوچه مامان اینا برات اولین لاکاتم خریدم آخ قربون دستای کوچولوت برم آرزومه زودتر بزرگ شی هی دستاتو بیاری بهم بگی برام لاک بزن . اینم اولین لاکای دخترم : ( البته کوچولو ها رو عمو کامرانت از آمریکا برات اورده ) مامانی یه عالمه بادی خوشگل از نی نی سایت از مامان سروش برات گرفتم گفتم تا نو هستن برات ...
3 مرداد 1391

اولین نوشته های دخترم و روروک سواریش

مامان تو عاشق لب تابی تا میبینی من نشستم پاش تند تند دست و پا میزنی امروز گذاشتمت جلوش که اینارو برام تایپ کردی نمیدونی چقدر ذوق کرده بودی عشقم . حالا منظورت چیه از این شماره ها ؟ داری با من رمزی میحرفی عشقم ؟ ؟/ |0000000033333333333333333333333333333333333333333333 33333333333333333333333333333333333333000000000000000000000000000000000000000000   000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000021ل      .............................................8.د ...........................................................................................................333فففففففف...
2 مرداد 1391

مراحل غلتیدن دخملی

بلاخره موفق شدم از غلتیدن دختر گلم عکس بندازم : مرحله اول مامان مارا میزاره رو زمین : مرحله دوم سریع دست به کار میشیم  : مرحله سوم میچرخیم : مرحله چهارم دستمون زیرمون مونده در میاریمش : مرحله پنجم با اقتدار به مامانی نیگا میکنیم و میگیم : حال کردی چرخشو ؟ مرحله ششم : بزار ببینیم این پتو چه مزه اییه ...
31 تير 1391

واکسن 4 ماهگی و غلت زدن دخترم

بلاخره این واکسن 4 ماهگی که 10 روز استرسشو داشتم تموم شد رفت . 25 تیر صبح که از خواب بیدار شدی بردمت حموم عسلم آخه واکسن که میزنی خانوم دکتر گفت بهتره تا 2 روز نری حموم بعدم حاضر شدیم با بابایی و مامان بزرگت ( مامان بابایی ) رفتیم سمت خانه بهداشت تا واکسنت و بزنیم .رسیدیم اونجا هیشکی اونجا نبود خانومه اومد برات واکسن بزنه . من که دل نداشتم زودی اومدم بیرون و گوشامو با دستام گرفتم شماهم داشتی با بابایی میخندیدی بابا هم با من اومد بیرون چون اونم دل نداره ببینه تو اذیت میشی عشق من . یه دفعه یه جیغ بلند کشیدی الهی بمیرم برات همین جوری اشک میریختی مامان بزرگت زود بغلت کرد و اومدیم بیرون تو ماشین گرفتمت بغل خودم تا ماشین حرکت کرد تو بغلم خوابت برد...
29 تير 1391
10882 0 16 ادامه مطلب

خنده بلند و نوشابه بازی

شیرین عسل من همین 1 ساعت پیش داشتم باهات بازی میکردم یهو بلند زدی زیر خندهداشتم از ذوق میمردم. بابایی خواب بود زودی بیدار شد با صدای خندت ایشالله همیشه لبت خندون باشه گل دخترم . دیشب با بابایی داشتیم شام میخوردیم شما هی بیتابی کردی بابایی مجبور شد بیارتت پیش خودمون رو اپن نشسته بودی که تا بابایی نوشابه رو گذاشت رو اپن شروع کردی دست و پا زدن بابام دادش بهت .انقدر خوشگل باهاش بازی میکردی میخواستیم قورتت بدیم . جدیدا عاشق اینی که باهات بازی کنن عشقم همش اسباب بازیات دستت و باهاشون عشق میکنی بعدا عکس چندتا اسباب بازیاتو که خیلی دوسشون داری برات میزارم عشقمممممممممممممممم   ...
24 تير 1391

کادوهای کیش آنیسا و خریدای من برا دخملم

قربونت بشم الهییییییییییی که مامان انقدر کم میاد برات مینویسه .خیلی اتفاقها افتاده گلم ولی به خدا خیلی سرم شلوغه توام که اصلا برام وقت نمیزاری کشتی منو .  فدات بشم که یه دقیقه تنها میمونی شروع میکنی به غر زدن تا بیام بغلت کنم آروم نمیشی . برای همین شما همش تو بغل مامانی . اشکال نداره عشقم بزار تا میتونم بغلت کنم و بو بکشم و از لحظه لحظه های وجودت استفاده کنم.تو داری  به نفع من کار میکنی. مامان بزرگت و عمه گلریزت 1 هفته بود کیش بودن .برا من و تو باباییم سوغاتی اوردن .دست گلشون درد نکنه . عکساشو برات میزارم تا بعدا برات یادگاری بمونه :  عاشق این عروسکه ایی آخه گوشش صدااا خش خش میده و دمش میکشی آهنگ میزنه : اینم لباس خو...
21 تير 1391

واییییییییییییی این پاها کجا بود

سه روز بود که دخملیه ما میتونست پاشو بگیره و به قولی پاشو شناخته بود و هی به خودش میگفت : این چیه جدیدا به من اضافه شده ؟  و از اونجایی که آنیسا هرچی دستش میرسه اول میخواد ببینه چه مزه ایی سعی در این داشت که مزه این موجود ناشناخته تازه اضافه شده رو هم ببینه چطوریه . هی تمام سعیشو میکرد اما نمیتونست مزشو بچشه که بلاخره بعد از تلاش های شبانه روزی دخترم امروز موفق شد قشنگ یه دل سیر پا بخوره . ببینید : اینجا داشتم تلاش میکردم نمیومدش این پاهه هی با من لج میکرد : بلاخره موفق شدممممممممممممم اینم عکس امروزت از حموم اومده بودی عشقممم ببین بابا چقدر پیچوندتت: راستیییییییییییییییی آنیسا بمیرم برات ببین بابات باهات...
15 تير 1391

تقویم دخترم

ببخشید مامانی که چند وقته وبلاگت و آپ نکردم یه کم سرم شلوغه این روزا . به هر حال معذرت میخوام . چند وقته داری سعی میکنی غلت بزنی ولی هنوز نمیتونی تا نصفه به پهلو میشی بعد که نمیتونی شاکی میشی داد میزنی . قربونت برم آخه هنوز زوده این کارا برا شما . آخ که چقدر تک تک روزایی که باهات میگذرونم شیرینه و دیدن هر کار جدیدی که میکنی بهترین و زیباترین چیز تو دنیاس. مامانی راستی دادم یکی از خاله ها برات تقویم طراحی کرد امروزم با بابایی و عمو پوریا رفتیم چاپشون کردیم . بین مامان بزرگات تقسیمشون کردیم .انقدر خوششون اومد انقدر ذوق کردن که نگو آخه همه عاشقتن .اینم عکس تقویما : دیدی چقدر خوشگل شدن عزیزه دلم ؟ مامانی نمیدونم چرا این روزا یکم بد...
9 تير 1391

اولین سفره خونه رفتن دخترم

قربون شکل ماهت برم امروز با همرفتیم سفره خونه یه جای قشنگ بود سمت جاده چالوس درست کنار رودخونه بود . دایی و دختر دایی بابایی تازه از کیش اومدن بابایی میخواست اونا رو ببره یه دوری بزنن ما هم رفتیم .مامانی ( مامان بابایی ) هم با ما بود . خیلی خوش گذشت . توام دخمل خیلی خوبی بودی و اصلا ما رو اذیت نکردی . تمام مدت داشتی با تعجب اطراف و نگاه میکردی . اینم عکسای امروز : از سمت راست : دایی امیر . مامانی . عسل . من و تو بابایی رو نیگا چقدر بد اخلاقه . هی میخندید بهش گفتم جدی باش یه عکس خوشگل بگیرم این شکلی شد مامانی : بعدش رفتیم عظیمیه با هم جیگر خوردیم . موقع برگشت شما خیلی بی قراری میکردی آخه مامانی شما فقط دوست داری تو ماشین...
6 تير 1391